سفارش تبلیغ
صبا ویژن

«به عظمت دوست داشتن»

 داستان از د. نجمی

عصر بود. ماشین از اتوبان به فرعی پیچید و سر چارراه اولی مقابل خانه ای نگه داشت.
داریوش پیاده شد، توپ فوتبال و ساک لباسهای ورزشی اش را از صندلی برداشت به سیامک که در صندلی عقب نشسته بود گفت:
- فردا میاین واسه مسابقه. آره!؟
سیامک که مشغول گاز زدن سیبی بود سرش را بعلامت تأیید تکان داد و در همان حال همکلاسی آمریکایی اش که در پشت فرمان نشسته بود با خنده گفت: گودبای کاپیتان داریوش!
داریوش دستی به نشانه تشکر برای آنها تکان داد و ماشین با سرعت از جا کنده و دور شد.
چند لحظه بعد از راهروی خانه، ساکش را روی مبل انداخت و به آشپزخانه رفت. لیوان آب سردی از پارچ توی لیوان ریخت و روی صندلی نشست. هیچ کس درخانه نبود. فنجانهای قهوه روی میز خبر از این می داد که کسی مهمان پدرش بوده. چون پدرش پدر و مادرش کمتر درخانه قهوه درست می کردند.
همان طور که لیوان آب را سرمی کشید، چشمش به نشریه ای روی صندلی کنار دستش افتاد. حتماً پرویزخان مهمان پدرش بوده. چون او گهگاه برای پدرش از این قبیل اطلاعیه ها و نشریات می آورد. نشریه را برداشت و مشغول ورق زدن زدن شد. از صفحات سیاسی زیاد سر درنمی آورد، تندوتند ورق زد تا مگر در صفحه علمی یا ورزشی چیزی پیدا کند، در همان حال عکس مردی که ستاره ای بالای سرش چاپ شده بود، توجهش راجلب کرد. چه نگاه صمیمی و چهره مهربانی داشت. نگاهش آرام آرام از روی عکس به جمله ای که در کنار آن با خطوط درشت نوشته شده بود لغزید:
«راه مردم را آگاهانه پذیرفتم و برای پایان دادن به رنجهایشان، تنها چیزی که دارم، یعنی جان خود را نیز آگاهانه می دهم».
این جمله وجود داریوش را از تحسینی پرکرد . روزنامه را جلوتر کشید و دوباره به چهره پر محبت آن مرد نگاه کرد. گویی در این نگاه چیز آشنایی بود. آنسوتر شعری در ستونی چاپ شده بود. نگاهش به سرعت اولین بند شعر را طی کرد:
«در ورای قدرت عشق
انسانهایی به عظمت «دوست داشتن» ایستاده اند
آنان زیبایند مانند یک تولد
پویاتر از تمام آبشارها
آنان زنده اند،
مثل تپش نبض تمام موجودات
آنان یک واقعیتند»
تازه چشمش به عنوان بالای صفحه افتاد. اولین بار بود که به چنین مطالبی در نشریه ای دقت می کرد.
لیوان آب را روی میز گذاشت و دوباره به عکس همان مرد و چشمان آشنایش نگاه کرد. سطرهای ستون زیر عکس او را به خود کشید:
«مجاهد شهید... . در یک خانواده مرفه به دنیا آمد. زندگی مرفه و امکانات فراوان خانواده اش نتوانست او را نسبت به رنج و محرومیت مردم درزنجیر بی تفاوت کند. از این رو پس از مدتی فعالیت، به طور تمام عیار زندگیش را وقف مبارزه کرد... ..
او در یکی از تقاضاهای خود برای اعزام به جبهه نبرد آزادیبخش نوشته بود:
«برای آن که دیگر دختر محرومی به خاطر فقر توسط پدرش به فروش نرود، برای آن که پدری از شرم دستهای خالی و نگاه کردن به روی فرزندانش، خود را نکشد، و مادری برای تأمین مخارج زندگی دخترش، مجبور به فروش کلیه اش نشود، در این راه قدم می گذارم و درخواست می کنم که تقاضایم را برای اعزام به منطقه بپذیرید…»
کلمه «منطقه» داریوش را به تفکر واداشت. آن روز که سیامک و پدرش پرویزخان به خانه آنها آمده بودند، و بحث شهرهای ایران شده بود، سیامک درباره «منطقه» حرفی زد اما مادر، به طور ناگهانی صحبت او را قطع کرد و بحث ورزش و فوتبال را پیش کشید.
دوباره به تماشای مطالب صفحه نشریه مشغول شد. در پایین صفحه عکس تمام قدی از دو مرد در کنار تپه ای دیده می شد.
داریوش با خودش گفت: این جا باید همان «منطقه» باشد.
مردی که در سمت راست عکس، سلاح بردوش داشت و دستهایش را به پشتش گرفته بود، سیمای تصویر بالای صفحه را داشت.
داریوش احساس کرد از دیدن قامت استوار این مرد با سلاحی بر دوشش احساس گرما و فخرمی کند. حس کرد خیلی دوست دارد خطوط این چهره را در خاطر بسپرد. دوباره چشمش به سطرهای وصیتنامه افتاد:
«فرزندم «حنیف» را به سازمان می سپارم و می دانم که سازمان با مراقبتهای بسیار زیادش بهتر از هر پدری برای او خواهد بود».
در همین لحظه صدای در خانه بلند شد و مادر با یک سبد میوه وارد شد.
داریوش بی اختیار روزنامه را برداشت و در حالی که به مادر نشان می داد گفت:
- مادر! تواین عکس رو می شناسی؟ می دونی این پسرش کجاست؟
رنگ چهره مادر بیکباره پرید و با صدایی لرزان گفت:
«کی بهت گفت؟
داریوش پرسید: چی رو؟
مادر با حالت دستپاچه و در حالی که سعی می کرد خودش را کنترل کند گفت:
- هیچی!... گفتم کی اون نشریه رو بهت داد؟
داریوش که از رنگ پریدگی و دستپاچه شدن مادر تعجب کرده بود گفت: مثل این که بابا با پرویز خان این جا بوده ن! این نشریه روی صندلی جا مونده بود!
مادر نشریه را گرفت و تا کرد و در حالی که بیرون می رفت گفت:
- این پرویز خان همیشه وسایلش رو جا می گذاره. راستی مسابقه فوتبال مدرسه تون کی برگزار می شه؟
داریوش هنوز به چهره آن شهید فکرمی کرد واز خود می پرسید:
«چرا مادر اینطور دستپاچه شد؟
این سؤال تا آخر شب ذهن او را مشغول کرد.
فردا قبل از بازی از سیامک پرسید: سیامک! تو راجع به منطقه چی می دونی؟
- من! فقط می دونم که خونواده منوچهری که تو اونور بوستون زندگی می کنند، یه دختر بچه رو از منطقه گرفته ن.
داریوش سعی کرد به گذشته های خودش فکرکند و چیزی به خاطرآورد. راستی از کی با خانواده اش به آمریکا آمده بود؟ چرا در آمریکا زندگی می کند؟ اما چیزی به خاطرش نمی آمد. تنها پس ازمدتی کنکاش بیاد آورد که یکروز که با پدرش و پرویزخان به پارک رفته بودند، پرویزخان او را با اسم دیگری غیر از داریوش صدا زد. آن روز هم پدر دستپاچگی ای مثل مادرش پیداکرد و بعد او را برای خرید بستنی به فروشگاه فرستاد. راستی آن روز چرا مادر نشریه را از دسترس او دور کرد؟
***
روز بعد، هنگامی که ازمدرسه به خانه رسید بی اختیار فکری به سرش زد. درغیبت مادر به جستجوی کمدهایش پرداخت و بالاخره نشریه را که درلایه میانی یک کیف، مخفی شده بود بیرون کشید. چرا مادر این نشریه را مخفی کرده؟ در همین حین، کنجکاوی باعث شد که پاکتی را که در جیب زیپ دارکیف بود بیرون بیاورد. آنوقت از بیم آن که مادرش از راه برسد، به اتاق خودش رفت و در اتاق را ازپشت بست و تمامی زندگینامه و وصیتنامه آن شهید را خواند. در نشریه نوشته بود که صاحب آن عکس در فروردین سال67 به منطقه اعزام و وارد تیپهای رزمی شد سپس در عملیات چلچراغ شرکت کرد و دلاورانه جنگید و در فروغ جاویدان در یک نبرد حماسی با پاسداران رژیم به شهادت رسید.
دستهای لرزان داریوش با احتیاط نامه داخل کیف مادررا بازکرد. عنوان بالای آن، همه چیز را به او فهماند
«درباره نگهداری حنیف و مسئولیتی که پذیرای آن شده اید از شما ممنونیم. لذا به اینوسیله... ..
داریوش ناگهان ازجا برخاست، در کنار جالباسی، روی میزتلفن، دفترچه تلفنها را بازکرد و آدرس پرویزخان را یادداشت کرد. بعد به سرعت بیرون رفت.
***
پرویزخان که در را بازکرد، از دیدن داریوش که به تنهایی به دیدن او آمده باشد تعحب کرد. اما بگرمی او را به داخل دعوت کرد. چندی بعد وقتی فنجان چایی را روی میز جلوی داریوش گذاشت، علت آمدن داریوش را فهمید. اولین سؤال داریوش او را به دستپاچکی و رنگ پریدگی دچار کرد:
- میدانی داریوش جان! اصلاً چرا به این فکرا افتاده ای؟ حالا چی شده مگه.
داریوش که سعی می کرد رفتارش طوری باشد که پرویز خان مثل یک مرد با او صحبت کند، گفت: من حق دارم حقیقت را بدانم یا نه؟
- البته که حق داری؟ اما بعضی حقایق شاید همیشه برای آدم ضروری نباشند
- پرویزخان! من دیگه بزرگ شدم. فکر می کنم که بتونم با حقایق روبه رو بشم.
پرویزخان قهوه اش را سرکشید و گفت:
«این سؤال رو از خود باباومامان پرسیدی؟ اونا چی بهت گفتن؟
-پرویزخان! اگه منو هنوز به عنوان یک مرد نمی شناسین، باشه! من میرم از کسی می پرسم که با من مثل یک مرد صحبت کنه.
بعد نشریه را درآورد و روی میز باز کرد و صفحه شهیدان را آورد و گفت:
- من تقریباً یقین دارم که این مجاهد که شهید شده پدر منه. اون در جنگ با خمینی کشته شده. من می دونم که پدر و مادر فعلی من زحمت منو کشیدن و در حق من محبت کردنو منو مثل فرزند خودشون بزرگ کردن. ولی الآن من حقیقتو فهمیدم. بالاترازاین حقیقت، حقیقت دیگری رو هم فهمیدم. این جارو بخونین:
نگاه های پرویزخان انگشت داریوش را که روی سطرهای وصیتنامه پیش می رفت دنبال می کرد:
«فرزندم «حنیف» را به سازمان می سپارم و می دانم که سازمان با مراقبتهای بسیارزیادش بهتراز هر پدری برای اوخواهد بود».
و داریوش ادامه داد: اما حتی اگه فرزند این مجاهد نباشم، دوست دارم از این ببعد خودمو فرزند اون بدونم. چون اون در راه آزادی مردمش شهید شده.
پرویزخان هم چنان که سعی می کرد با انگشت اشکهایش را از روی گونه هایش بسترد گفت:
- حنیف جان! می دونی! پدر و مادر فعلی تو برای این که مبادا از شهیدشدن مادر و پدرت ناراحت بشی این رو از تو پنهون کردن.
داریوش از این که پرویزخان او را حنیف خطاب کرد گرم شد وچشمانش ازتیزی اشک سوخت. آنگاه به صندلی تکیه داد و گفت بگذارین براتون این شعر روکه توی همین صفحه نوشته بخونم! نوشته:
«انسانهایی به عظمت «دوست داشتن» ایستاده اند
آنان زیبایند مانند یک تولد
پویاتر از تمام آبشارها
آنان زنده اند،
مثل تپش نبض تمام موجودات
آنان یک واقعیتند»
بعد داریوش در حالی که پرویز خان را می بوسید، گفت فکر می کنم اگه این رو برای پدرو مادر فعلی ام بخونم اونام قبول کنند که من دیگه بزرگ شدم و موافقت کنند که من هم می تونم مثل پدرم یک مجاهد بشم.
پایان.